پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

تولد نامه

دختر نازم بذار از اولش تعریف کنم...چهارشنبه ظهر قبل از اینکه بابایی بره سرکار کمی خونه رو تزیین کردیم.       بعد که بابایی رفت تنها بودم و چون صبح بابا زحمت انجام کارای منزل رو کشیده بود  من دست به کار تهیه و تدارک خوراکیجات شدم.خیلی وقت بود فکر منوی غذا بودم و دوست داشتم غذاهای فانتزی درست کنم.خلاصه شروع به کار کردم و تا وقتی که شب بابا و شما برگشتین همینجووور داشتم کار می کردم. 5شنبه صبح برعکس همیشه که تا 9/5 می خوابی 8 صبح بیدار شدی و منم سپردمت به بابایی تا قبل رفتنش یه سری کارهامو انجام بدم.چون ایثار کرده بودم و به بابا گفته بودم بره مطب و بیمارهاشو کنسل نکنه ولی میدونستم تا وقتی برگرده اجاز...
30 آبان 1391

بهونه زنده بودنم تولدت مبارک!

فرشته زمینی من،پاره تن مادر،نازترین لبخند دنیا.... تولدت مبارک بودنت شادی بخش زندگی ماست و زندگی با تو روح و هیجان خاصی به بودنمون داده...خدا تنت رو سلامت و لبخندتو مستدام بداره نازنینم   جشن تولدت خیلی عالی بود و از همه بیشتر به خودت خوش گذشت....خدا رو شکر یه فرشته خوش اخلاق بودی که کاملا باهام همکاری کردی.   کمی ناخوش احوالم....به محض بهبودی جریان تولد و عکسهاشو برات میذارم...   ...
27 آبان 1391

لحظه های عاشقی...

الان تنها تو خونه نشستم...البته نشستن که چه عرض کنم در حال انجام کارهای فردا...فردا چه خبره؟؟تولد عروسک نازمه...البته شنبه تولدشه که چون مقارن میشه با ماه محرم دو روز زودتر براش جشن می گیریم.دو روزه تهران حسابی بارون میاد و خدا رحمتشو برامون فرستاده...همین الان چنان صدای رعد و برقی اومد یه کوچولو ترسیدم...امروز صبح نماز صبحمو که خوندم و برگشتم به رختخواب سرفه امونم رو برید...احساس میکردم دارم خفه میشم...این سرماخوردگی لعنتی بیشتر از یه هفته اس افتاده به جونم و دست از سرم برنمیداره...دیدم صدای سرفه هام ممکنه هادی و پریناز رو اذیت کنه جور و پلاسمو برداشتم و رفتم تو هال و رو مبل خوابیدم...صبح هادی صدام کرد که بیدار شو صبحونه پرینازو بدیم ببرم...
24 آبان 1391

خیر مقدم گل زیبا چه خبر....

مامان جون عزیز و ناز و مهربونم از سفر خانه خدا برگشت....چقدر لحظه اومدنش شیرین بود...غرق بوسه کردم این نعمت بزرگ الهی رو خونه بدون مامان بی روح شده بود...و اومدنش جان دوباره ای به خونمون داد....الهی که سایه پرمهرش همیشه بالای سرمون باشه... مامان عزیزم...گرمترین نگاه دنیام ،صبورترین تکیه گاهم،آرومترین آغوش خستگیهام،پناه دلتنگیهام،سنگ صبور شادی ها و دردهام    خیلی خیلی دوستت دارم ...
20 آبان 1391

انتظار قشنگ...

دختر نانازی من راستش از پارسال خیلی دلم می خواست یه سفر بریم کیش ولی جور نمی شد تا اینکه در یک اقدام ناگهانی شنبه  گذشته یه تور گرفتم برای 4 شنبه و بابایی رو در عمل انجام شده قرار دادم!!خدا رو شکر خیلی تو مسافرت بهمون خوش گذشت و همکاری شما هم خیلی خوب بود.شاید تنها مواقعی که بداخلاق می شدی وقت گرسنگی بود که من سریع السیر برات غذا جور می کردم و شکر خدا خوب غذاتو می خوردی و من تو این سفر برای غذات حرص نخوردم!این بار مثل دوران دو نفری نمیتونستیم از تفریحات آبی که دوست داشتیم زیاد اسفاده کنیم ولی همون کنار دریا بودن و سوار قایق موتوری شدن کلی روحیه مونو عوض کرد و شما حسابی بازی کردی کنار ساحل...به قول خودت خاک بازی!!خیلی دلم میخواست...
15 آبان 1391

ما برگشتیم!

یه چند روزی سفر بودیم....شکر خدا خیلی خوش گذشت....امشب رسیدیم و یک استرسی گرفتم خدا میدونه!یه خونه ویران با یه عالمه لباس چرک و وسایل و چمدون و اوووووووو....این پروژه جدید که گرفتم بدجور سنگینه ...اگه نجنبم کلاهم پس معرکه اس!! میام به زودی با چند تا عکس!(آخر خودشیفتگی!!)   ...
6 آبان 1391
1